• وبلاگ : ... بر دلم بود!
  • يادداشت : كودكي
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + راوي 

    سلام -----

    خوبي؟رفيق دنيا مي گذره جاي شما بودم اگه نمي تونستم برم جنوت به شمال فكر مي كردم

    باسلام

    گداي نابينايي در کوچه اي عبور مي کرد ............

    انجمن فرزانگان کوير

    + باران 
    به زمين مي زني و مي شکني
    عاقبت شيشه ي اميدي را
    سخت مغروري و مي سازي سرد
    در دلي آتش جاويدي را
    ديدمت واي چه ديداري واي
    اين چه ديدار دلازاري بود
    بي گمان برده اي از ياد آن عهد
    که مرا با تو سر و کاري بود
    + عطر گل 
    فاصله دخترک تا پيرمرد يک نفر بود، روي نيمکتي چوبي، روبروي يک آبنماي سنگي. پيرمرد از دختر پرسيد: - غمگيني؟ - نه. - مطمئني؟ - نه. - چرا گريه مي کني؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نيستم - قبلا اينو به تو گفتن؟ - نه. - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم. - راست مي گي؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پيرمرد رو بوسيد و به طرف دوستاش دويد، شاد شاد. چند دقيقه بعد پيرمرد اشک هاشو پاک کرد، کيفش رو باز کرد، عصاي سفيدش رو بيرون آورد و رفت
    + طرلان 
    خدا چه حوصله اي داشت روز خلقت تو که هيچ نقص نداشت تراش قامت تو
    + طرلان 
    ساکنين دريا پس از مدتي صداي امواج را نمي شنوند، چه تلخ است قصه عادت .....
    + طرلان 
    زندگي بافتن يک قاليست، نه همان نقش و نگاري که خودت ميخواهي، نقشه از اوست، تو فقط ميبافي، نقشه را خوب ببين! نکند آخر کار،قالي زندگيت را نخرند
    + At 
    اين بهمن و اسفند را انگار به اسم جنوب سرقفلي زده اند...