وبلاگ :
... بر دلم بود!
يادداشت :
كودكي
نظرات :
1
خصوصي ،
8
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
عطر گل
فاصله دخترک تا پيرمرد يک نفر بود، روي نيمکتي چوبي، روبروي يک آبنماي سنگي. پيرمرد از دختر پرسيد: - غمگيني؟ - نه. - مطمئني؟ - نه. - چرا گريه مي کني؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نيستم - قبلا اينو به تو گفتن؟ - نه. - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم. - راست مي گي؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پيرمرد رو بوسيد و به طرف دوستاش دويد، شاد شاد. چند دقيقه بعد پيرمرد اشک هاشو پاک کرد، کيفش رو باز کرد، عصاي سفيدش رو بيرون آورد و رفت