سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرتگاه

مرد بر لبه پرتگاهی راه میرفت. پایش لغزید و داشت سقوط میکرد.ناگهان با دستانش شاخه کوچـک گیاهی را گرفت اما خیلی زود فهمید که آن شاخه آنقدر کوچک است که نمیتواند او را نگهدارد. پس سرش را بالا گرفت و فریاد زد : " کسی آن بالا نیست؟" کسی گفت: " من هستم." مرد گفت: " تو کی هستی." او گفت: " من خدا هستم." مرد گفت: "خدایا نجاتم بده من دارم سقوط میکنم."
خدا گفت: " آیا به من اعتماد داری؟ " مرد گفت: " بله " خداوند گفت: " پس آن شاخه درخت را رها کن." مرد کمی سکوت کرد و فریاد زد: " کَس دیگری آنجا نیست؟ ؟ ؟

--ادامه از باران--
     فردای آن شب جسد مردی را یافتند که در یک متری زمین به طوری عجیب دستانش به دور شاخه ای قفل مانده بود.

                               


» نظر