سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خواب صبح

خواب عجیبی دیدم . جنگ بود و من دور از خانواده . در جایی شبیه به یک دانشگاه ...

می گفتند عده زیادی کشته شده اند . می خواستیم فرار کنیم . یک گوشی موبایل پیدا کردم . برداشتمش تا اگر گوشی خودم کار نکرد از آن استفاده کنم . از محوطه زدم بیرون . درخت های سیبی رو دیدم که میوه هایشان افتاده بودند کم و بیش . در خیابانی ، خیابان سابق خاله فرزانه اینا ... ولی چه سیب های بزرگی بودند ..حتما از یک هندوانه بزرگتر . یکی اش رو برداشتم و گاز زدم . می خوردمش و فرار می کردم . ماشین های گشت دنبالم بودند . دیگر سیر شده بودم و از ترس گشتی ها سیب را انداختم . یک کامیون دیدم که عده ای را می برد جایی . دویدم و پریدم بالا ازش . در میان باد و دود و سرو صدا یک آقایی بهم گفت کجا میری؟ این ماشین میره رباط کریم . گفتم نه نه من وسط های راه پیاده میشوم . رسیدم به شهرم . همه جا خراب شده بود . هنوز هق هق گریه ام را یادم هست... گوشی ام را از جیبم در آوردم و به بابایم زنگ زدم. صدایش آرام میامد . گفتم کجایین می گفت متوجه نمیشه چی می گم . می گفت ما هم مثل بقیه . صدایش ضعیف بود .

در آن انبوه جمعیت که نشسته بودیم تا کسی بهمان بگوید کی کجاست ، ناگاه برادرم را دیدم با کت قهوه ای راه راه اش بر تن . قطع کردم و پریدم بالا . دست تکان می دادم برایش که ببینتم .ولی نمی دید دور و برم خیلی شلوغ بود . به هر جان کندنی بود خودم را رساندم بهش . بغلش کردم .

بعد چشمامو باز کردم .

گفتم عزیزم فکر کنم 9 است و ما خواب ماندیم. بیدار شو ... ساعت گوشیمو نگاه کردم و دیدم 10 است . خواب مونده بودیم و این همه خواب های قاطی و در هم و .. خواب صبح بود . خیره.


» نظر