به يک پلک تو ميبخشم تمام روز و شبها را
که تسکين ميدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّي عجيب و مشترک دارم
فضا را يکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را ، چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دليلِ دلخوشيهايم! چه بُغرنج است دنيايم!
چرا بايد چنين باشد؟... نميفهمم سببها را
بيا اينبار شعرم را به آداب تو ميگويم
که دارم ياد ميگيرم زبان با ادبها را